محل تبلیغات شما

نیاز دارم بنویسم .

۱.احساس میکنم یه سری چیزا داره تغییر میکنه . تغییراتی که شاید سالهاست دنبالشون میگشتم ولی دریافتشون نمیکردم و حالا یهو سر یه تغییر مسخره همه چیز عوض شده انگاری . بخوام واضح تر حرف بزنم انگار با گرفتن یه پذیرش دکترا اونور حالا من بیشتر آدم حساب میشم توی خونه و بین خانواده . مسخره نیست؟! من همون آدم یه ماه پیشم . حتی همون ادم یکی دو هفته پیش . ولی انگار با تغییر جایگاه اجتماعیت (به قول آقای معجزه) جایگاهت یهو توی خونه هم تغییر کنه. به نظر من که خیلی بی معنیه . یعنی چی که تا دو هفته پیش در هیچ موردی من هیچ چیز ( من مینویسم "چیز" شما بخونید همونیو که مغزتون میگه) خاصی نبودم و حالا یهو بعد این جریانات تبدیل به چیز خاصی شدم . یهویی یه ایمیل ورق رو برگردونده . مضحک نیست؟ هست واقعا . 

یعنی با اینکه از دریافت کردن این احترام و توجه مثلا یه حس جالبی میده که : "هی! بالاخره همونی که میخواستم!" ولی بعدش میفهمم که چقدر تو خالیه این دریافت کردنه . و دیگه واسم ارزشی نداره دریافتش . دیگه واقعا هیچی نیست برام .  ارزونی خودشون احترام تو خالیشون .

۲. واقعا هنوز نفهمیدم انگار چی شده . هنوز لود نشدم . هنوز نتونستم ذهنمو منظم کنم و بتونم خودمو تصور کنم که داره سوار هواپیما میشه که بالاخره بره . انقدر گیج و ویج مشکلات درونی خودم و مشکلات ارتباطیم شدم که هنوز نتونستم درست خوشحال شم انگار . یا حتی درست ناراحت شم . هنوز وقتی حرفش میشه تا حد زیادی بی تفاوتم . حتی همچنان انقدر نتونستم بشینم مثل آدم تحلیل کنم اوضاع رو که هنوز بین خوشی و ناخوشی در نوسانم. حتی نمیتونم بگم بیشتر خوشحالم یا بیشتر ناراحتم . 

۳. آقای معجزه داره میاد . دلتنگشم ولی از دیدنش هم میترسم . و ازونور . میدونم که دیگه ساعت شنی شروع به کار کرده . شمارش مع شروع شده . 

۴. وقتی خانواده هی دارن به این فکر میکنن که چطوری برنامه ریزی کنن که زارت بیان به من سر بزنن . حالم افتضاح بد میشه . وقتی بقیه میگن آره دیگه من بعد همش باید برید اونجا پیشش . حالم به شدت بد میشه . نمیخوام! نمیخوام بیان! نمیخوام ببینمشون اونجا! میرم که نبینمشون! میرم که از دستشون راحت شم! اگر قرار بود بدبختیمو با خودم کش بیارم تا اونجا که واسه چی رفتم پس! نمیگم تنها دلیلم همین بود ولی یکی از دلایلم بود واقعا! نمیخوام اونجا ببینمشون! نمیخوام بیان پیشم! میخوام خلوت خودمو داشته باشم! میخوام آرامش خودمو داشته باشم! اگر قرار باشه راجب اونجا رفتنم و شرایط زندگیم و اینکه چی بپزم و چی بخورم و چطوری زندگی کنم هم نظر بدن که واقعا خاک بر سر من کنن! آره میدونم محبتشونه لطفشونه ولی به چه زبونی باید بگم که اینا رو نمیخوام! حتی حالم بهم میخوره میشینن راجب اون شهر میخونن! به اونا چه! اه . شاید اره زیاده روی میکنم و اقای معجزه درست میگه . پیششون هیچی بروز نمیدم ولی تو درون خودم تا نقطه جوشم میرم بالا . درک میکنم چی فکر میکنن . کوچولوشون داره میره یه جای دور و میخوان مراقبش باشن ولی دقیقا مشکل همینجاس! چشماشونو وا نمیکنن ببینن دیگه کوچولو نیست! دیگه بسه!!!! واقعا بسه!! 

۵. نمیدونم روزای خوبی تو راهن یا نه . ولی روزای پر ترسین . پر استرس و پر از اعصاب خوردی . همچنان باید بجنگم که مینیمم حضور در خونه رو داشته باشم چون نمیتونم تحملش کنم! نمیتونم تحمل کنم دم دستشون بودن رو با اینکه هی مشتاقن بیشترش کنن . منم واسه اینکه دلشون نشکنه هی بهونه میتراشم واسه بیرون رفتنم . که صداشون رو قطع کنم و فکر نکنن دارم فرار میکنم . ولی واقعیتش قطعا فراره . قطعا قطعا . 

۶. خدایا . بهم عقل و درایت بده برای مدیریت خودم، زندگیم، رابطه ام، خانواده ام و . این بیشترین نیاز این روزای زندگیمه . 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها