محل تبلیغات شما

خیلی کارها برای انجام دارم ولی دوست دارم سال گذشته رو ماه به ماه بنویسم ازش تقریبا. حداقل فصل به فصل . 

فروردین:

 جراتی توی عید به خرج دادم که بسیار میرزید و نتیجش کاملا لذت بخش بود . شد خاطره هایی که با هیچی نمیشه عوضشون کرد . تا ابد یه گوشه عمیق توی قلبم نگهشون میدارم و هی قربون صدقشون میرم:)

از طرف دیگه توی عید یه مقاله رو از ۰ تا ۱۰۰ تقریبا نوشتم و رسوندم. کنفرانسی بود. حدود ۱۰ صفحه بود همش. کم بود ولی اولین تجربه انگلیسی مقاله درست حسابی نوشتنم بود. تجربه خیلی خوبی بود و کمک کننده . البته تا بعد از عید هم یکم کش اومد ولی نهایتا نتیجه دلچسب بود . 

اردیبهشت

از اینجا پروژه سربازی آقای معجزه تموم شد و ما با خوشحالی براش دفترچه فرستادیم . ولی چشمتون روز بد نبینه که چقدر مصیبت کشیدیم بعدش . بیچاره خودش . خیلی دلم براش میسوخت که انقدر از صبح کله سحر باید بره یه لنگه پا وایسه یه مشت احمق بگن اصلا مشکل کجاست! و چقدر استرس کشیدیم اون روزا . همین وسط مسطا فکر کنم بود که یه کاری برام جور شد برم سر کار . رفتم ولی اصلا کار من نبود . مهندسی فروش = دلالی. کاری که من اینهمه درس نخوندم که برم این کارو انجام بدم. از طرفی رییسش یه مرد بالای چهل سال بسیار سوسول بود! واقعا دوست ندارم مرد اینطوری باشه . گردنبند طلا گردنش بود و موهای سینشو میزد و یقه باز و اخلاق کمی سگی و ازونور رنگ کفششم با لباسش و کاپشنش ست بود! یه چیزی بودا! یعنی اصلا مدل من نبود و نمیتونستم تحملش کنم . سر یه هفته سر یه چیزی که البته قضاوت زودهنگام من هم بود بهرحال گفتم نمیام و اومدم بیرون و خودمو خلاص کردم . 

خرداد

همچنان مصیبت های سربازی آقای معجزه ادامه داشت . کم کم داشت اوج میگرفت و هی از تو سوراخ های مختلف در میومد که کجاها چه مشکلاتی هست . و ما هنوز امید داشتیم که به اعزام تیر ماه میرسه. ولی زهی خیال باطل . 

از طرف دیگه دوباره یه جای دیگه دعوت به کار شدم. منشی تخصصی بود! رسما یکیو میخواستن نرم افزارها رو بشناسه ولی عملا منشی باشه! آدم های بسیار خوبی بودن. جای دلچسبی هم بود . ولی کارش شبیه فحش بود برام مجددا . نمیتونستم خودمو راضی کنم . و از طرفی . فکر میکردم دارم با اینطوری کار کردن وقت خودمو تلف میکنم و بهتره همون بشینم بچسبم به مقاله ام . اینم سر یه هفته اومدم بیرون ازش و گفتم نمیتونم . ولی با خوبی و خوشی اومدم بیرون . اتفاق بدی توش نبود . 

تیر

بله! اقای معجزه همچنان نرفت سربازی! همچنان مجبور بود بره یه لنگه پا وایسه التماس . و دیگه فرسایشی شده بود . خاک بر سرشون با این کارای اداری سربازیشون . یعنی عمیقا گندشون بزنن . 

ازونطرف . من دیگه از اخر خرداد افتادم دنبال مقاله ام . یه چیزایی نوشتم ولی خب انصافا راضی کننده نبود . ولی دیگه عوضش نم نم بیشتر یاد گرفتم چطور بنویسم که درست درمون باشه . یادم باشه راجع به این هم بنویسم براتون که چطور لیتریچر ریویو نوشتن رو دور بزنید و اسونتر بنویسیدش:) 

ازینجا دیگه تقریبا منظم میرفتم دانشگاه و کار میکردم لابلاش. 

مرداد

بازم تقلاهای لعنتی برای رفتن اقای معجزه به سربازی . از طرفی یه سری کار برای اون شرکتی که برای قلمچی براشون کار میکردم خورد خورد بهم داده بودن که حضوری میرفتم گاهی . از اونور فهمیده بودیم که ۳ ماه اضافه خدمت خورده به آقای معجزه بخاطر اینکه بخاطر خطای خود احمقشون نرفته تیر! چون اشتباهی بود! چون کسری از سپاه داشت و فرستاده بودنش بره ارتش! و خب نباید میرفت! چون دیگه کسریش قبول نبود! یعنی واقعا لعنت بهشون ها!  البته بعدها زحمت کشیدن و بخشیدن! (یعنی خودشون اشتباه میکنن خودشون میبخشن . و منتش هم سرته!)

منم باز خورد خورد مقاله مینوشتم هی . 

شهریور

از اول شهریور. اقای معجزه عزیزم رفت سربازی . فکر میکنم یک هفته اول ازش هیچ خبری نداشتم تا اینکه بعدش بهم زنگ زد خودش . و شماره از اسایشگاهشون هم بهم داد فکر میکنم که منم میتونستم زنگ بزنم گاهی . صحبت میکردیم هر روز تقریبا(بجز پنجشنبه و جمعه). و خب . دلتنگی وحشتناکی بود برای مایی که تا اون زمان دو سال و نیم بود کل زندگیمون رو با هم بودیم . در همه چیز شریک بودیم . و حالا هرکدوم یه گوشه تنها افتاده بودیم . ولی همچنان من داشتم با مقاله ور میرفتم و کارای قلمچی رو هم به صورت دور کاری و نزدیک کاری انجام میدادم . 

مهر

بازم من و مقاله . بازم اقای معجزه و سربازی . فکر کنم همین موقع ها هم بود که دوباره ایمیل زدن رو شروع کردم . و استاد ژاپنیه جوابمو داد و باعث شد خودمو باور کنم که میتونم و کسی هست که بهم جواب بده . یادم باشه یه پست راجع به سیوی نوشتن و ایمیل زدن بنویسم و توضیح بدم تا حدی که از دستم بر میاد. فکر کنم به درد ملت بخوره . اخرای مهر هم اقای معجزه چند روز کلا رفتن بیرون کمپ زدن یه اسمی داشت یادم نیست ولی بهرحال اموزشیش تموم شد و ما یه نفس راحت کشیدیم. و اقای معجزه اخر مهر یه کوچولو اومد و بعد دو ماه همو دیدیم و یه دل سیر کیف کردیم از دیدن مجدد همدیگه  

ابان

اقای معجزه افتاد شهر خودشون برای بقیه سربازی . اما برای اینکه فکر میکردیم با تردد نگرفتن دوماه از سربازیش کم میشه . بنابراین حبس بود اون تو . ولی من بهش زنگ میزدم هی  فکر کنم . و حرف میزدیم . دقیق یادم نیست .  ولی بعدا معلوم شد تردد نگرفتنش بی فایدست و چیزی از سربازیش کم نمیشه چون کسری داشته . برای همین از یه جایی به بعد دیگه تردد گرفت . ولی فکر کنم توی آخرای آذر بود که تردد گرفت . 

بهرحال . من در حال مقاله نویسی و این بازیا بودم که اخر ابان پام پیچ خورد و رفتم توی آتل و بعدش گچ! و بیچاره شدم . اقای معجزه بیچاره فردای پیچ خوردن من مرخصی گرفته بود بیاد تهران پیشم . ولی من حتی دو سانتم از توی خونه نمیتونستم ت بخورم:( و این باعث شد منتفی شه دیدن همدیگه :( 

آذر:

مقاله تقریبا تموم شده بود . ولی خب این شکستن پام بهم فرصت داد یه دستی به سر و روی کل مقاله و شکل هاش بکشم و درست حسابی بشه . و خب این خیلی خوب بود دیگه .  یه کد خفن بزرگ نوشتم که میرفت از توی فایل ها داده ها رو میخوند و هر تحلیلی لازم بود انجام میداد و بعد شکل ها رو میکشید و صاف و صوفشون میکرد و بعد میبرد توی جایی که بهش میگفتی سیو میکرد شکل رو . خب خیلی خوب بود دیگه . و باعث شد مقاله خیلی خوشگلتر و مرتب تر بشه . ولی من همچنان توی گچ بودم . و اخرای اذر بود که به زور باز کردم پامو خودم . ولی لنگ میزدم همچنان . 

سخت ترین بخش آذر بی خبریم از اقای معجزه بود . چون گیر کرده بودم توی خونه و حتی نمیتونستم بهش زنگ بزنم . و اونم که اون تو حبس بود . بی خبری مطلق بود و واقعا روزهای سختی رو گذروندیم . به شدت سخت. برنگردن دیگه ای کاش اون روزا . 

دی
مقاله رو سابمیت کردیم. از اونور استاد ژاپنیه گفته بود که مدارکم رو برای اونجا بفرستم بره. دیگه ماراتن بود . اقای معجزه هم تهران بود ولی کمک داد مدارک ژاپن رو سر و سامون بدم و بعد رفتنش بفرستم بره. بعدش مصاحبه سوئد بود که این وسط مسطا مدارکشو فرستاده بودم. بعدش مصاحبه با یه استادی تو استرالیا. بعد مصاحبه ژاپن . بعدش مصاحبه با استاده از دانشگاه تهران . و بعدش خبر قبول شدنم تو سوئد . و و و . 

بهمن:

مقاله جدید رو فکر کردن روش رو شروع کردیم و فکر کردیم چیکارش کنیم . یه ایده جدید از یه جایی شنیدیم و سر نخ رو گرفتیم و داریم باهاش ور میریم هم . اقای معجزه عزیزم هم یه دور توی بهمن اومد پیشم و با هم بودیم یکمی . همون اوایل بهمن اومده بود فکر کنم .  برای ویزا هم اپلای کردم . 

اهان یادم رفت بگم که اون بالاتر ها یجایی دعوت به مصاحبه شدم و دوبار رفتم مصاحبه(یکیش با پای توی گچ) . بعد مسئول بخش مهندسیشون بهم یه پروژه بیرون شرکت پیشنهاد داد که یکم جلو بردیمش ولی بعد فهمیدیم که چقدر کارشون بی سر و تهه و کلا گفتم من دیگه نیستم . ولی خب تجربه جالبی بود اینم .

اسفند

تولدم بود! و گودبای پارتیم هم . ولی . ولی . اونجوری نبود که فکرشو میکردم . ولی یاد گرفتم که خودمو جمع و جور کنم . ولی بازم از تلخیش کم نکرد. 

سفارت مدارک اضافه خواست که فرستادم براشون .

عروسی دوست گلم بود . دوباره یه ناراحتی توش وجود داشت ولی بازم خودمو جمع و جور کردم . آدم نباید خودشو ببازه و من نباید انقدر ضعیف باشم که یه نفر با بی توجهی و غرور و خودخواهیش بتونه ناراحتم کنه . شاید چیزهایی باشه که نمیدونم . ولی من . همه تلاشمو کردم . ولی اون تلاشی نکرد. 

بعد اقای معجزه نازنینم اومد و من رو زنده کرد با حضورش . و چقدر خوش گذشت و حس خوب گرفتم از بودنش . هرچند دیگه میدونیم این اخراشه که میتونیم به این راحتی همو ببینیم. و بابت این تو خیابون بزرگمهر یه گریه از ته دل کردم تو بقلش . 

وسطای اومدن اقای معجزه خبر ریجکت بیجای مقالم به دستم رسید . خیلی الکی و چرت بود . ولی واقعیت داشت . 

و بعد . اتفاق بدی افتاد باز . بدتر از دوتای قبل . ولی کسی چه میدونه . شاید روزهای خوب برگردن بازم . 


و حالا من اینجا نشستم. با مقاله ای که روی دستمه تا اصلاحش کنم (اصلاحات بسیار بسیار ریز) و بعد از اصلاحش بفرستمش بره برای جای بعدی . با مسافرتی که توی عید در پیشه (زیاد براش هیجانی ندارم ولی چاره ای هم نیست). با انتظاری که برای ویزا میکشم و سال عجیب غریبی که پیش رومه . 

پارسال پر از تقلاهای مختلف مداوم و اهسته و پیوسته بود . و امسال . یه سال پر از ناشناخته های عجیب و غریب پیش رومه . سالی که با ترس و لرز دارم قدم برمیدارم سمت رویاهام ( البته به شرط انشالا گرفتن ویزا) . 

سال عجیبیه سال بعد واقعا . نمیدونم توش چه اتفاقایی ممکنه بیفته . ولی براش هیجان دارم . با اینکه هی دلم نمیخواد ویزام زود بیاد ولی از یه ور میگم بیاد ازین استرسش که از زیر داره بهم فشار میاره راحت شم . 

سال دیگه همین موقع میام و بهتون میگم چه روزایی رو گذروندم و یحتمل بابتش به خودم افتخار میکنم:) 

همین دیگه :) امیدوارم سال خوبی بشه برای همه. بهتر از امسال. 

از خود امسالم تهش راضیم . بزرگتر شد. یه سری چالش رد کرد . یه سری کارا کرد که احساس خوبی داره. خیلی صبوری کرد نهایتا واقعا . توی مسیر موند و مقاومت کرد و جلو رفت خورد خورد .  و الان داره میره سمت اتفاقای خوب . 


بعد نوشت: حس کردم دوست دارم آرزوهای الانم رو واضح و بی پرده بنویسم:  

دوست دارم تو سال آینده آقای معجزه عزیزم تافلشو با یه نمره خیلی خوب بگیره (بالای ۹۰ بشه) 

بعد اینکه اون استاده که تو دانشگاهی که من میرم هست بهش یه پیشنهاد عالی بده برای همون دانشگاه اصلا یا لااقل توی حوزه شینگن توی یه کشور خیلی خوب مثه المان یا هلند یا نروژ بتونه یه پوزیشن خیلی عالی با شرایط م گیر بیاره و بیاد نزدیکم . و بتونیم همو ببینیم و ارامش زندگیمونو پیدا کنیم. 

بعد دوست دارم که تو این یه سال شخصیت خودمو اونجا پیدا کنم و زندگیم به تعادل بیشتری برسه نسبت به الانم . 

زرنگ تر بشم و انقدر تنبل و پر خواب نباشم

ورزش کردن رو به زندگیم اضافه کنم

انقدر شکمو نباشم

سالم تر زندگی کنم کلا

رابطم با خانوادم مدیریت شده تر باشه

دوستی هایی که تو این یه سال از دست دادم بهم برگردن و جای خالیمو تو زندگیاشون حس کنن . 

حالا شاید باز اومدم به این لیست اضافه کردم 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها